پسته مامان و بابا

شمارش معکوس واسه دیدنت

سلام دخترم  خوبی مامانی ؟؟ الهی فدات بشم دیگه داره لحظه دیدار نزدیک میشه . خانوم دکتر سه شنبه یازدهم شهریور نوبت داده بریم برای زایمان  انشا... اگه خدا کمک کنه زایمان طبیعی رو انتخاب کردم  این چند وقت تو خوشی و نا خوشی کنار هم بودیم منو تو با هم راستش یه وقتایی باور بودنت تو وجودم برام سخته ... نه اینکه ناشکری کنم خدایی نکرده نه . ولی نمیدونم لیاقت مادر شدن رو دارم ؟؟؟!! چند روز دیگه انشا... میای تو بغلم دلم برای این روزهام تنگ میشه  با اینکه بارداری سختی داشتم ولی حس غریبی دارم دیگه مثل قبل روزای مونده رو نمیشمارم منتظر یکشنبه ها نیستم که هفته جدیدی رو با هم شروع کنیم ... یه وقتایی که خاله فاطم...
7 شهريور 1393

سیسمونی دختر نازم

سلام دختر خوبم . خوبی ؟؟ امروز بالاخره مجبور شدیم سیسمونیتونو خونه مادر بچینیم چون هنوز خونه خودمون آماده نیست و منم همچنان مزاحمشونم . انشاا... چند وقت دیگه خونه خودمون ... ...
6 شهريور 1393

بعد یه غیبت چند ماهه

سلام عزیز مامان  میدونم خیلی دیر اومدم واست بنویسم .ببخش عشقم . این چند ماه خونه مادر بودیم طبق معمول به خاط اینکه شما عجله داشتید و میخواستید خیلی زودتر به دنیا بیاید . و مامان مجبور شد این چند هفته رو استراحت مطلق داشته باشه . از این چند وقتم خبر اینکه :  1 .مامان سه بار به خطر وضعیت شما آمپول بتا متازون زدم که اگه خدایی نکرده شما به دنیا اومدید مشکلی براتون پیش نیاد ولی خدا رو شکر هر بار خطر رو با هم پشت سر می گذاشتیم . 2 .مامان تا هفته 35 هفته ای یه آمپول پرلوتون میزدم (که واقعا دردش وحشتناک بود ولی به خاطر شما تحمل می کردم )وروزی سه تا قرص ایزوپرین میخوردم تا شما یه موقع به سرت نزنه بخوای زودتر بیای .... 3...
6 شهريور 1393

یه شب بد

سلام فرشته مامان  خوبی قربونت برم ؟؟ الهی مامان فدات شه تو رو خدا مواظب خودت باش ... از خدا به خواه صحیح و سالم و به موقع تو رو بذاره تو بغلم . پریشب منو بابا سعید و نصف العمر کردی ..... بابا سعید رفته بود رویت هلال ماه شعبان و من خونه بودم از ظهرش دلم درد می کرد که آمپول پرلوتون زدم گفتم کم کم دردم سبک میشه که نشد  دیگه بعد اذان دردم طوری شده بود که نمی تونستم از جام تکون بخورم وفقط گریه می کردم تا بابا سعید اومد فورا رفتیم بیمارستان ... یه راست رفتیم زایشگاه و گفتم که درد دارم ....  اول معاینه ام کرد که ببینه خدایی نکرده دهانه رحمم باز نشده باشه که خدا رو شکر نشده بود .. بعدم صدای قلب شما رو گذاشت ......
9 خرداد 1393

بعد یه غیبت طولانی

سلام عزیز مامان خوبی ناز دونه من ؟؟ شرمنده مامان من این همه مدت نتونستم بیام و برات بنویسم . دختر خوشگلم مامانی بعد اخرین پستی که گذاشت حالم بد شد و مچبور شدم برای استراحت بیشتر برم خونه مادر .... این شد که نشد بیام ... شما دعا کن من حالم خوب بشه و قول بده مامانی و اذیت نکنی تا من بتونم بیام از خاطراتمون برات بگم ... باشه عزیزم ؟؟
20 ارديبهشت 1393

نی نی ما دختر خانومه

سلام دختر مامان  عسل مامان  عزیز دردونه مامان  ام روز مامان چون این چند روز اخیر دچار دل درد و لکه بینی بودم رفتم سونو تا مطمئن شم پسته جونم حالش خوبه  که خدا روشکر حالت خوب بود مامانی من و خانوم دکتر گفتن احتمالا شما دختر خانوم باشید  چون دختر گلم باحیا بودی پاهاتونو جمع کرده بودید صد در صد نمیشد تشخیص داد . قربونت برم الهی مواظب خودت باش خانومم . ...
17 فروردين 1393

سال نو مبارک

سلام پسته مامان خوبی عزیزم سال نو مبارک  قربونت برم چقدر جات خالی بود پای سفره هفت سین .... انشاا... سال دیگه تو هم کنار منو بابایی پای سفره هفت سین میشینی و عیدی تو خودت میگیری عزیز دلم  امیدوارم امسال سال خوبی باشه و مطمئنم که هست چون خدا می خواد یکی از فرشته هاشو بفرسته پیش من و بشه همه وجود منو بابایی دوستت دارم پسته جونم 
1 فروردين 1393

بدون عنوان

سلام مامانی  خوبی انشاا.... ؟؟ عزیزم منو شما دیروز با هم رفتیم دکتر ....آخه نوبت چکاپ داشتیم و خدا رو شکر همه چی خوب بود و شما هم حالت خوب بود عزیزم  فقط مامان به خاطر دل درد و کمر درد مداوم که داشت و همینطور جفت شما که پایین بود خانوم دکتر امپول پورلوتون تجویز کردند که باید هر هفته تزریق کنم تا خدایی نکرده برای شما اتفاقی نیوفته ... مامان قربونت بره حسابی مواظب خودت باش  ...
19 اسفند 1392

یه روز با اتفاقای خیلی خوب

سلام پسته جونم امروز با کلی خبر خوب اومدم . دیروز مامان نوبت سونو ان تی داشت . و واسه بار اول می خواستم شما رو ببینم کلی استرس داشتم . دل تو دلم نبود که نوبتم بشه و شما رو ببینم . بابا سعیدم کلی استرس داشت اخه سر کار بود و نمی تونست بیاد هی اس ام اس میداد هی زنگ می زد که چی شد رفتی سونو یا نه ؟؟ تو همین حین مادر زنگ زد که حال من و شما رو بپرسه و یه خبر داد که من هم خوشحال شدم هم استرس خودم یادم رفت ... گفت که خاله فاطمه  رو اوردیم بیمارستان که انشاا... زایمان کنه ... من کلی واسه خاله فاطمه استرس گرفتم اما به خاطر شما سعی کر دم خودمو کنترل کنم . تو همین حین نوبتم شد و رفتم واسه سونو  قربونت برم مامانی که ...
11 اسفند 1392